نمی دانم چند سال داری و بزرگترین آرزویت چیست؟ نمی دانم دغدغه هایت چیست؟ چه چیز آرامش را از تو میرباید و در مقابل، چه چیز آرامت می کند؟ نمی دانم آخرین باری که طعم شیرین خنده را چشیدی کی بود و چشمان نگران و منتظرت چه وقت با دانههای اشک غبار روبی شد؟ نمی دانم، نمی دانم و هزارن نمی دانم دیگر.
اما...
اما میدانم هر کجای این خاک پهناور که باشی ایرانی هستی، آسمان بر فراز سرتوست وشب هنگام ماه روشنی بخش تاریکی هایت.
می دانم که یکی از بزرگترین آرزوهایت زیستن در آرامش است و یکی از بزرگترین دغدغههایت امنیت سرای وطنت.
می دانم که همین چند روز پیش، وقتی قهرمان دوست داشتنی تو، با اقتدار وزنه را بالای سر خود برد،خنده بر لبانت نقش بست. می دانم که تو هم برای پیروز شدنش دعا کردی وقلب تو هم در هنگام نبرد دیگر اعضای کاروان ورزشی با زمان مسابقه گذاشت.
می دانم که خبر موفقیت های دانشمندان ایرانی، چقدر تو را خوشحال می کند.
می دانم هر حادثه تلخی که برای یکی از هموطنان تو پیش بیاید، دلت را آزرده می کند وکافیست دست نیاز کسی به سوی تو بلند شود و می دانم و به چشم خود دیدهام که چگونه لطف ومهربانی ات را به او تقدیم می کنی و اینگونه خود و دیگری را تسلی می دهی و ایمان داری که هم میهن تو جزئی از زندگی توست.
من و تو هر دو ایرانی هستیم و یکی از بزرگترین دغدغه هایمان، وطنمان است. خاکی که در آن متولد شده وبزرگ شده ایم. خاکی که متعلق به ماست و همه در سود و زیان آن با هم شریکیم و مگر جز این است که ایران با نام مردمانش شناخته میشود وهر ایرانی نمادی از فرهنگ و هویت ایران است؟
همیشه برایم اقتدار و مهربانی تو درس بزرگی بوده است، و بارها آنرا با چشم خود دیدهام و لبیک تو را به ندای مظلومان و فریاد دادخواهیات را شنیده ام.
می دانم که تو بر حق خود آگاهی و حتی حاضری جانت را برای رسیدن به آن از دست بدهی و اینگونه عزت را به جان بخری.
همه این ها را دیده ام، اما مردمانی چون تو را هرگز.
شک ندارم همین ایرانی بودن توست که تو را با چنین خصلت هایی می پرورد.
یاد روزهایی کردم که من نبودم و برایم شنیدن خاطرهشان لذت بخش است. روزهایی که سایه سیاه زورگویی های یک شاه بیکفایت بر سرت بود و در این هنگام مردی بزرگ با افکار وحرفهای دادخواهانه و برخاسته از دل تو ظهور کرد و منجی تو از زیر بار ظلم و استکبار شد. او خود بارها گفته است که اگر یاری تو نبود، این قیام به سرانجام نمیرسید.
به چشم خویش ندیدهام، اما شنیدهام وصف بزرگواری و جوانمردی پدران و مادرانی که عزیزان دلشان را به خاطر من و تو تقدیم کردند،بی هیچ چشم داشتی.
روزهایی که همه دست به دست هم دادیم وبرای آبادانی کشورمان همراه شدیم.
و اگر گاه دشمن به قدر جهالت خود سنگی را پیش پایمان قرار داد، با ایمان به خدایی که قادر مطلق است و نیرو گرفتن از نام و یاد او و تلاشی همگانی برای برداشتنش، دشمن را ناامید تر از قبل کردیم.
...و این روزها ادامه همان روزهاست. دیروز برای امروز وامروز برای فردا.
ومن کوچکترین عضو این خانواده بزرگ هستم که آمده ام تا خود را با تو همراه کنم و دست در دستان تو، فردا را بر بوم امروز ترسیم کنم.
آمده ام تا بخواهم و بخواهی که اجازه ندهیم خنده بر لبان بدخواهانمان بنشیند و آنها را باز هم از توطئههایشان ناامید کنیم.
من آگاهی را از تو آموخته ام و از این روست که دلم برای میهنم میتپد و نمیخواهم دیگری برای آن تصمیم بگیرد.
من هم چون تو در گوشه ای از این سرای پرافتخار زندگی می کنم و حق دارم در تصمیماتش سهیم باشم.
نیامده ام تا تو را دعوت به حضور کنم، چرا که خودم آنرا از تو آموخته ام.
آموخته ام تا سرنوشت کشورم که همان سرنوشت من است برایم مهم باشد و می دانم که این بارهم شکوه حضور تو چشم های منتظران را از انتظار در می آورد و بر نقشه های سیاه وحرفهای پوچ بدخواهانمان خط بطلان میکشد.
من هم خواهم آمد، چون تو و با تو همصدا می شوم و آزادیمان را فریاد می زنم.
میعادمان 24 آذر باشد و میعادگاهمان کنار صندوقهایی که قرار است با برگه های رنگین من و تو بوم آینده مان را نقاشی کنند.
به امید سربلندی وسرفرازی بیشتر و بیشتر برای ایرانمان که میدانم با وجود داشتن تو، محقق خواهد شد.
فاطمه دری: انسان آگاه،هموطن فهیم،ایرانی عزیز؛سلام: نمی دانم اکنون که نامه مرا می خوانی در کجای این سرزمین پهناور زندگی می کنی.
کد خبر 10978